دنیای زینب❤



اون قدیم ترا که خاطرات کمتری داشتم،با خودم فکر میکردم چقدر گذشته هام خاص بودن.دیگه هیچ وقت مثلشون تکرار نمیشه وبه شدت ناراحت بودم از این فکر اما وقتی بیشتر زندگی کردم فهمیدم،نه اینطور نیست هر برهه ی زمانی ام وقتی میگذره تبدیل به یه تیکه یاقوتِ جذاب وناب میشه تو زندگیم.خاطراتش جوری فوق العاده ان که نمیتونم توصیفشون کنم(هرچند اگر بهشون نگاه کنید صرفا یه روز مرگی ساده میبینید.به هرحال عمقشو فقط منم که حس میکنم)ویه طعم،یه موسیقی،یه بو،یه کتاب،یه فیلم،فرقی نمیکنه به هرحال یکی از اینا مسئول نگه داشتن یکی از اون هزاران خاطره ی خاص توی خودشونن.ومن خیلی وقته یاد گرفتم دست از دلتنگی براشون بردارم.فقط برم وبا همون چیزی که اسمشو گذاشتم نگهبان خاطره ام،دوباره توشون زندگی کنم.
اون زمانی که فهمیده بودم اون خاطره ها تکرار شدنین ودرسته که مثلشون دیگه تکرار نمیشه ولی در همون سطح عالی دوباره ساخته میشن باخودم فکر کردم آخه چه فایده من الان حاضرم همه چیزموبدم،برگردم تو اون دوران زندگی کنم(حقیقتش هنوزم حاضرم هرچیییی دارم وندارمو بدم وبرم به سالهای۹۲.۹۳توی همون خونه)اما نمیتونم از الانی که قراره بعدا به یکی از همین خاطره های عسلی تبدیل بشه لذت ببرم.چون فقط وقتی مزه ی عسل میدن که تبدیل شده باشن به خاطره:///
اما خب به مرور زمان تونستم یاد بگیرم از همون حالش لذت ببرم.وهمین یکی دوروزه یه حالتی برام میگذشت که خودم حسش میکردم،اینکه این روزام قراره بشن یه خاطره ی خیلی خیلی خیلی شکلاتی.وحس میکردم الان دارم توی یه خاطره زندگی میکنمآراااامش،حس های ناب ورویا وحتی،یه چیزایی که نمیتونم توضیح کاملی براشون پیدا کنم.پیدا کردن مفهومی که خیلی وقته دنبالش بودم؟
من دلم برای همه چیز تنگ میشه حتی شاید باورتون نشه برای یکی از بزرگترین تنفراتم تو این دنیا،یعنی بیماریچون اونم خاطره های منو تو دلش جا داده.حتی برای دوران وحشتناک تابستون ۹۸.البته زیاد تنگ نشده.فقط بهش یه حسِ.مثل بخشیدن دارم.حس نرمی وسافتی.یاد شخصیتم میفتم.از بدترین خاطرات زندگیشم خوشش میاد.فقط چون،طعم شیرینی دارن!!! ما همینقدر عجیب وغیر قابل درکیم.
وفقط دلم برای اون روزگارِ وحشتناااااک ونفرین شده ی دبستانم تنگ نمیشه.به طرز خیلی خیلی عجیبی ازهمه ی اون سالها نفرت دارم حتی نمیتونم یه ذره حس خوب نسبت بهشون داشته باشم.احساس میکنم صفحه های اون قسمت از زندگیم سوختن!!! البته مهم نیست.به اندازه کافی خاطراتی مثل آبنبات دارم که برای اونا لازم نباشه حسرت بخورم.
ولی یه چیز دیگه هم یاد گرفتم.هرچند از آینده هنوزم خیلی میترسم ولی امید دارم آینده هم قراره پر از لحظاتی باشه که تبدیل میشن به *خاطره*
چون چیزی که باعث همه ی اینا شده فقط وفقط چوی زینب دمدمی بودن من بوده.وگرنه روز های من چیزی به جز روز های ساده و عادی نبودن.هرچند هیچکس نمیتونه تجربه شون کنه و واقعا هیچکس!این خیلی جالبه که هرکدومشونم حس وحال مخصوص خودشونو دارن.با طعم مخصوص. مثل یه منوی جالب و خوشمزه میمونن^^
فقط حیف که اصلا نمیشه نوشتشون.چون میگم که،ساده ن.هیچ چیز خاصی نیستن.وحس هارو،حس هارو اصلا نمیتونم بنویسم.تنها کاری که از دستم بر میاد همینه که توی همون نگهبان ها جاسازیشون کنم.
+خیلی حس خوبی داره که یه استاد رو تشویق کنی وایولت اورگاردن رو ببینهT__Tفقط مشتاقانه منتظرم بدونم تحلیلش روش چیه!!


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ای دی فیلم دانستنی و پوزیشن جنسی کاجیی ارشد مدیریت دولتی گرایش مالی و آموزش مدیریت جهادی آفرینش فیلم یادگیری زبان انگلیسی cinema-center نامردمی با «آیت‌الله مردم» چرا؟ herischiani معرفی دوربین مداربسته و دوربین های دیجیتال